محل تبلیغات شما

طعم ملس زندگی



از ط» پرسیدم، بچه که بودیم ازم بدت می آمد؟ گفت: اصلا! با خودم فکر کردم، کاش زودتر می فهمیدم که اذیت کردن، ذات برادرم است، نه قصد و نیتش. آن وقت ها - قبل از اینکه مدرسه بروم - فقط او را می دیدم. خاصیت بچه دوم با فاصله کم همین است دیگر. دلم می خواست بهترین دوستش باشم. دلم می خواست بهترین دوستم باشد. ولی ط» در دنیا دیگری زندگی می کرد. دنیای کودکانه دیگری که هیچ شباهتی با دنیای من نداشت. مگر ما خواهر و برادر خونی نبودیم؟ قیافه ها شبیه هم و روحیه ها زمین تا
گیسو! گاهی از آنچه انجام داده ام آنقدر منزجر می شوم که می خواهم با همین دست هایم چند تا کشیده آبدار توی صورتم بخوابانم و بگویم: چی با خودت فکر کردی آخه؟ هان؟ چی فکر کردی؟» نه حالا به همین شدت! آنچنان سخت هم نمی گیرم. مگر نه اینکه اگر اشتباه نبود، کار درست» در ویترین، خاک می خورد و کسی نمی فهمید که باید برش دارد؟ پشیمانی فقط برای یک لحظه خوب است گیسو. باقی ش، آتش می زند و خاکستر می کند!
ورودی های مجازی مغزم را کم کرده ام. برگشته ام به آن حالت کتاب خواری». مثل پرخوری عصبی. آنقدر کتاب می خوانم که به هیچ کار دیگری نمی رسم. دوازده شب که می شود چشم هایم التماس می کنند که امروز را بس کنیم و بقیه اش بماند برای فردا پنج و نیم صبح. چکار می توانم بکنم؟ انگار کتاب‌چی» به دنیا آمده ام! :)
این یک هفته ای که گذشت، در برزخ عجیبی بودم. یک دل می گفت: برم، برم» و یک دل میگفت کجا برم؟ مگر دعوت نامه فرستاده اند اصلا؟» بعد دوباره آن یکی دل می گفت: هرجور شده برم،برم» و دل دیگر می گفت:نه نرم، نرم! من اینجا ریشه در خاکم». خلاصه که بساطی بود. خسته ازجایی که بوده ام و مشتاق چیزهایی که هیچ وقت نداشته ام. حوصله چیزهای همیشگی ام را نداشتم و چنان از وضعیتم بیزار شده بودم که حتی دلم نمی خواست بیایم اینجا از فکرهایم بنویسم.
م م» دیروز غیرمنتظره سکته کرد. چرا گفتم غیرمنتظره؟ انگار سکته های دیگر خبر می دهند. نه! هیچکس انتظار اتفاقات بد را ندارد. هیچ کس نمی تواند به خودش بقبولاند که فلان چیز، باب میلش نخواهد بود. ته دل همه ی ما، امید به معجزه ای دو زانو نشسته، سکوت کرده و زل زل به چشم هایمان نگاه می کند. ما دستش را محکم گرفته ایم و نگاه مان را از تاریکی های اطرافش می یم. هی بغض می کنیم. هی التماس چشم های مان بیشتر می شود.
گفتم: م» عزیزم! فکر کنم از علائم ورود به جوانی، این است که زندگی در کنار خانواده امن تر و راحت تر از ارتباط با هر کس دیگری می شود. اینطور فکر نمی کنی؟ لبخند، صورتش را شکوهمندانه فتح کرد و م» بی آنکه حرفی بزند به کارش ادامه داد!
کاری به این ندارم که عید ۹۹ متفاوت ترین عیدی است که تجربه اش کرده ام؛ من عاشق حال و هوای فروردین و ابرهایی هستم که تکلیف شان مشخص نیست. عاشق جوانه های کم روی باغ روبه رویی که حالا کم کم دارد شکل گلخانه به خود می گیرد. فروردین را امسال، از پشت پنجره حس میکنم. ولی مگر فرقی به حال بهار می کند؟
گیسو، تو از عشق من به موسیقی بیشتر از هر کس دیگری خبر داری. می دانی که موسیقی را فقط یک سرگرمی نمی دانم؛ آهنگ برای من مرهم و درمان است. گاهی در تجسم یک دست آنقدر نوازشم می کند که با مژه های خیس خوابم می برد. گاهی نفس هایم را عمیق و ذهنم را خالی می کند. بعضی وقت ها هم چنان انگیزه هایم را رنگ می پاشد که جهانم یک جور دیگر می شود. موسیقی، نگاه من را به همه چیز تغییر داد. به همین دلیل هم برایم قداست دارد.
بعد از دو ماه که اینجا را سوت و کور گذاشتم، بالاخره آمدم بنویسم که: نفسم گرفته از اوضاع این روزها! مگر مردم این سرزمین چه کرده اند که اینطور شکنجه می شوند؟ کیلو کیلو بغض نشسته توی گلویم. خدای مهربان! این ها که دارند به اسم اسلام کثافت کاری می کنند را تو خوب می شناسی! خدایا تو شاهدی و بهتر از هر کس دیگری می دانی چه ظلم هایی می کنند این از تو بی خبرها و مردم مظلوم و معصوم مان، دارند کرور کرور با مریضی های بدنی و اقتصادی و روانی از پا می افتند.
کلافه بودم. مغزم یک خروار ایده و فکر و دغدغه داشت. از صبح پیترپن را ندیده بودم. حسابی آت و آشغال خورده بودم و عذاب وجدان داشتم. هرچه دنبال مقاله ای که می خواستم می گشتم کمتر به نتیجه ای می رسیدم. یک دفعه از پشت سر، در گوشم زمزمه کرد و من دوباره انقدر غافلگیر شدم که نفسم در سینه گیر کرد. کارش همین است. هربار که صدایم می زند، تا سرم را برمی گردانم، پشتش را کرده و دارد خرامان دور می شود. و زیر لب می خواند.
اخیرا یک کشف تازه داشته ام. مثل کیخسرو غرورم را جریحه دار نمی کند. یک احساس دیگر است. شاید بتوان گفت حیرت». فقط می توانم بگویم نفسم را بند می آورد. پاهایم را شل می کند. مردمک چشم هایم را گشاد می کند. مو به اندامم سیخ می کند. زبانم را لال می کند. به خلسه فرو می کشد. نفسم را بند می آورد. نفسم را بند می آورد. اسم دوست قدیمی اما جدیدم، مسیحاست.
داریم با پیترپن سر و کله می زنیم که مختصات درست خانه کیخسرو را در کله اش فروکند. آنطور که خلبانک ارزیابی می کند، چند ماهی طول خواهد کشید ولی خدا را چه دیدید؟ شاید این ۱۰ رفیق قد و نیم قد زودتر از این ها پیترپن را راه بیندازند.
من دوست ندارم فقط در لحظه زندگی کنم. دلم می خواهد از رویا پردازی دلم هری بریزد. می خواهم به روزهای زیبایی که گذشته اند فکر، و خوشحالی ها و ذوق مرگی ها را بازسازی کنم. می خواهم فارغ از تمام نشدن ها و اتفاقاتی که ممکن است بعدا مسیر زندگی را عوض کنند، باور داشته باشم که تا ده سال آینده مجبور به انتخاب هیچ چیزی نیستم. پیانو سر جای خودش می ماند، درس جای خود، شغل، درآمد، استقلال، عشق ، بزرگواری، سلامتی.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها